هنوز مانده.خدارا شکر که به موقع رسیدم.الان است که برسد.دل تو دلم نیست.سه روز از اولین دیدار ما می گذرد. دیگر دل دیدن ادم ها را نداشتم
و حالا برا ی دیدن او بالا می ایم.الحق که زندگی لطیفه ای طعنه امیز است.ان همه با هم می جنگیدن.درختان می سوختن ومی گریدن. در جایی کودکان می 8 و در جایی حروله می کردن.مبادا عروسکشان جا بماند. البته هنوز هم همان است که بود. من هم شده بودم مونس کودکان غم زده. رفته رفته گوشه نشین و کم فروغ شدم. تا انکه او را دیدم.لبخندی در میان اشک ها.بر بلندای برجی کز کرده بود. به جز لبخند نقاشی اش و دلش هیچ نداشت.
دست و پایش شکسته اما چشمانش مرحم بود.نگاهی به من انداخت و با صدایی خسته گفت"هی ماه.نبینم کم بیاریا. جدیدن کم لطفی می کنی."زبانم بندامده بود." جدیدنا همه فقط به فکر خودشونن." نیم نگاهی به پایین ساختمان انداخت. همان طورکه نگاهش را دنبا می کردم صدایی شنیدم."اخ" "چرا امروز انقد کمه.بقیش کو؟" "اخ." "می دونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسه تونه." "به خدا همین قد جم شد."این بار صدا بچگانه بود.واقعا ادم ها منقرض شدن.
"اره ماه.تا بوده همین بوده."دیگر به کجایم رسیده بود که منفجر شدم "کککییییییی؟"دلقک خسته جواب داد"نمی دانم از وقطی که من یادم می اید." تا ان موقع نمی دانستم اما او درست می گفت.از ان موقع او کسی شد که ماه با او دردل می کرد.برای او بالا می امد.اما حال دم سحر است شاید او دیگر نمی اید .
درباره این سایت